نگاهی به خانه سوت و کورمان کردم. چقدر دلگیر بود! محمد آدم بگو و بخند و پر سر و صدایی نبود... اما نبودش خیلی به چشم میآمد. حتی سکوت و آرامشش به زندگیمان روح میبخشید. چقدر دلم برایش تنگ شده بود...
آرام جانم
حالا، زندگی رو مثل پازلی میدیدم که تکهةای جدا از همش به دست خودم بود. احساس میکردم تکتک قطعههای این پاز را درست و به موقع کنار هم چیدهام. آخرین تکه باقی مانده وجود دوست داشتنی یک بچه بود...
یادم تو را فراموش
بعد از مدتها، فرصت شد تا سری به دفترچه خاطراتم بزنم و نگاهی به تمام صفحاتش بیندازم. امسال پر از رنگ بود. نه خوب، نه بد. خوبیاش به این بود که زنده بودم و در کنار عزیزانم زندگی کردم. بدیاش هم به خاطر انتظار بود. بهترین سال و بهترین روز عمر من، زمانی است که خبری از خانواده دایی محسن ...
بر بلندای نیستی
درهای کمد دیواری که در آن حبس شده بود میان زمین و آسمان تاب میخورد.
صدای زوزه باد میان نیمه باقیمانده طبقات میپیچید. از طبقه هفتم، تنها آن نصفه اتاق خواب مانده بود و آن کمد دیواری.
همین که میخواست چشمهایش را باز کند، باد به شدت وزید و درهای کمد محکم بسته شدند...
ونسا
کار ما آرزو کردن است و کار تقدیر، رقم زدن. آرزوی ما یک صفحهای و تقدیرمان، قطورترین کتاب دنیاست. معنای زندگی پیوند آرزوهای قشنگ ما با حاشیهها و اتفاقات غیرقابل پیشبینی تقدیر است.