شروع به خواندن بریده روزنامه میکنم و پی بردن به جزییات هولناک حادثه. ما چرا نفس میکشیم؟ من چه بنویسم که قویتر از این باشد. تخیل من باید به کجا برود؟ سرهنگ پی پاککنی میگشت تا تمامی جنازهها و قاتلهای رنگ وارنگ و جورواجور را از ذهنش پاک کند: عروسی که داماد را در شب زفاف کشته بود... مردی که همه خانوادهاش را آتش زده بود... برادرانی که به خواهرشان تجاوز کرده بودند... مادری که داماد و نوهاش را زنده به گور کرده بود تا دخترش را به مرد دلخواهش شوهر بدهد... زنی که صیغه شش مرد بود... دختری که زن عاشقش را کشته بود تا به عشقش برسد...