همه توی این قضایا نگران هستند که سهم هدایت چی میشه، حقش پامال شده یا نشده، خوبه یا نه... واقعیتش اینه که آدم وقتی وارد اقتباس میشه یه جور مثل دختر شوهر دادنه، دیگه باید بسپاریش و اون دیگه از خونهت رفته و دیگه وارد دنیای دیگهای میشه. توی نمایش بوف نه چندان کور، به نظرم میرسه سجادی توی این کارش بیشتر دلمشغولی خودش رو میگه و اون نقاط مشترکی که مماس هست با دنیاهای هدایت رو بررسی میکنه و من بیشتر اون بخشش برام جذابه که در واقع سجادی داره مسیر خودش رو میره. من بیشتر اونو پیگیری میکنم که داره چیکار میکنه، دنیاهاش چی هست، چه ریختی هست، فکرش، ساختارش با کارای دیگهش چهجوری هست، بیشتر ذهنم به دنیای اون میره و این که نسبت به دنیای خودش چقدر وفادار هست و چقدر میتونه احساسات درونیش رو دربیاره و این با قصههای هدایت میتونه همخون باشه، تا اونجایی که من با نوشتهها و نقاشی و کارهای محمدعلی سجادی آشنایی دارم، به نظر من موفقه و تونسته راهی برای خودش پیدا کنه به روشنایی و بتونه خودش رو بیان کنه که بگه من چی هستم...