هوا که یواش یواش تاریک میشد، مراد بلند میشد و لحاف و تشک را وسط بام پهن میکرد. روی تشک دراز میکشید و به آسمان بالای قله کوه خیره میشد. برفی روی تشک جست و خیز میکرد، بعد کنار مراد مینشست تا ستاره کوچولو در آسمان قله کوه پیدا میشد.
عاشقانهای به نازکی تار مو
شاهزاده برای شکار به کوهستان میرود و دختری به نام آهو را میبیند و به او دل میبازد. اما آهو ناگهان ناپدید میشود. شاهزاده در کوه سرگردان میماند و بیمار میشود اما از آهو خبری نمیشود. عاقبت شاه و ملکه در سرتاسر سرزمینشان اعلام میکنند که هر که نشانی از آهو دارد خبر بدهد و مژدگانی دریافت کند. سرانجام پیرزنی ...
کیخسرو و فرزند اسب
فرنگیس سرش را تاب داد. نفسی تازه کرد و زین را دو دستی به سینه فشرد. اسبش با موجها رفت. سپاهیان به رود نزدیکتر میشدند، میتاختند...
شبرنگ شیهه کشید و چون نهنگی سر از میان موج ها بیرون آورد، کیخسرو درفش کاویانی را دید. از آن سو کشتی افراسیاب و کرجیهای دور تا دور آن سراسیمه با موجها میآمدند...
هوشنگشاه و خزروان دیو
به یاد داشته باشیم، هر قوم و نژاد و ملت و سرزمینی از بین نمیرود مگر آنکه فرهنگ آن نابود شود. این قانون، تاریخ و سرگذشت اقوام و مردمیست که امروز تنها نامی از آنها در تاریخ مانده است. شاهنامه، شناسنامه همه قومها و نژادها و مذهبهاییست که از هزاران سال پیش در این سرزمین زندگی کردهاند. پس ایرانیان از ...
گرگها گریه نمیکنند
وقتی گرگی آدم باشد و آدمی گرگ، چه میشود؟ شهاب، قهرمان رمان، مثل اسمش قطعه سنگی سرگردان میان آسمان و زمین است. پسرک گرگ میشود و با گرگها زندگی میکند. دوستانش او را نمیشناسند، اما او آنها را میشناسد. حالا شهاب، گرگی است که به ناچار با آدمهایی که دوستشان دارد، درگیر میشود.