پیرمرد جا میخورد. میخواهد به عصایش تکیه دهد و بلند شود که جوان دستی بر شانه او میگذارد و بر جای مینشاندش. پیرمرد شب خوابش نبرده بود. فکر رضا داشت دیوانهاش میکرد. فکر آنکه بعد از آنهمه سال نذر و نیاز که خدا پسری به او داده بود، رضایش را رها کرده و رفته بود سراغ خوشی خودش. فکر آنکه رضا واقعا او را نبخشیده باشد و همهچیز فقط یک شوخی باشد.