از یکی دو روز قبل زنی با دفتر کار و تلفن همراهم تماس گرفت.بعد از تعریف و تمجید از من و کتابهایم که منتشر شده بود خودش را همسر فلان استاد دانشگاه معرفی کرد که دستی به قلم داشت و حاصل نوشتههای شوهرش مورد توجه کسانی است که اهل مطالعه و قلم وکتاب هستند.بدوت اینکه به ذهنم فشار بیارم استاد نویسنده را شناختم و خیلی زود تقاضایش را پذیرفتم تا او را در دفتر کارم ملاقات کنم .خانم شوهر از دست داده بعد از مقدمهای هرچند کوتاه،از خودش،زندگیاش،پسر و دختر همسر اول شوهرش،و اینکه او را کشتند،و چرا کشتند اوراقی به من داد و گفت ((او قصد داشت زندگی پر فراز و نشیب خودش را بنویسد که متآسفانه عمرش به سر آمد،اگر ممکن است شما از روی این نوشتهها آرزوی او را بر آورید)) از آنجایی که ما نویسندگان تشنه اینگونه خاطرات واقعی هستیم ،با کمال میل پذیرفتم و بعد از مطالعه و چندین بار ملاقات با آدمهای که چهار چوب قصه را تشکیل میدادند این داستان را نوشتم و به حکم وصیت استاد نامش را ‹‹قصه من و او›› گذاشتم.