هر دو خسته بودیم. هر دو گرسنه. با خشم و نفرت، یالهای رف گرفته و دشتی را که مانند پوست خرگوش سفید بود و تپههای بیبرکت و خفته در زیر پوستین برف را در مینوردیدیم. خاموش و بیصدا، او در پیش و من در پی، حرکت میکردیم. نه احساس سرما و نه چشم بر راههای کوبیده شده. رد پنجههای مادر، پهن و گرد و خوفناک، بر برفها نقش میبست. رد پاهای من، اما هیچ خوفی بر نمیانگیخت. انگار در دستها و پاهای مادر، که با پوزه سیاه و چشمان نافذ و گوشهای حساس و تیز و دم خوابیده حرکت میکرد، رازی بود که جز من هر کسی معنای آنرا میدانست، میرمید. اما رد پاهای من صاف و نرم بود.