ضجه دردآلود نیمتاج تا پشت آبادی میرسید. ناله او شبیه زوزه جانور بیپناهی بود در محاصره خیل وحوش. گوشه دیوار، روی خاکستر مچاله شده بود و شوهرش، بهرامی، با یک دست موهایش را میکشید و با کف دست دیگرش مثل پارو، پهن و سخت و زمخت بود، به صورت زنش میکوبید.