دوباره نگاهش درهم گره خورد. باز هم همان احساس نزدیک شدن، احساس یکی شدن، حس میکرد آن شب طور دیگری او را دوست میدارد. احساس میکرد نیرویی که او را همیشه به سوی فرهاد میکشاند تنها دیگر رنگ دوستی ندارد. گویی... ‹‹عشق در وجودش متولد شد››
شوالیه عاشق
بی قراری درونشان سکوت نیمهشب را هراسانگیز کرده بود. نیمهشبی که قرار بود در لحظات تاریکش سرنوشت 2 انسان با یک سکه رقم بخورد. نهال سکه را نشان مارال داد و گفت:
من شیر، تو خط،
حتی با گفتن کلمه «من» ارتعاش صدایش به وضوح شنیده میشد.
حاضری؟
مارال با نفسی به شماره افتاده آرام سرش را تکان داد. و ...
بهشت متروکه
یکی را باید حفظ کرد و دیگری را به کف آورد:
شرافت و خوشبختی را میگویم و به بهانه رسیدن به خوشبختی نمیتوان از شرافت انسانی گذشت.
خوشبختی را در پس یک اتفاق عجیب یا رسیدن به نفری در دور دست میپنداشتم ولی نمیدانستم تاوانی سنگین دارد تاوانی به قیمت روح انسانیام و وقتی معاملهاش کردم فهمیدم که خوشبختی یک بسته ...
ناگفتههای عشق
در دلم غوغایی به پا بود. دلم میخواست این لحظات ساعتها طول بکشد و من همچنان میان کلمات عاشقانهاش غرق شوم، لحظاتی که همیشه حسرتش را میخوردم. کلمات عاشقانهای که همیشه به خاطر غرور نابه جایش بر پرده دلش ماند. آنقدر ماند تا باعث جدایی و فاصله شد. دوست داشتم در این ثانیههای پرتلاطم عاشقی پرده از اسرار دلش بر ...
شکارچی پروانهها
وقتی در نگاه دیگران تقصیر کار هستی وقتی همه چیز ناخواسته درهم میریزد دیگر هیچ چیز، حتی کندن و رفتن به کار آدمی نمیآید، چون با رفتن، خاطرهها را نمیشود جا گذاشت و تا همیشه با تو همراه خواهند بود. وقتی احساس میکنی مدیون کسی هستی برای تمام سالهای کودکی تا اکنون آنگاه انتخاب راه و تصمیم درست سختتر از ...
عروس مه
یاس دوباره برگشت و نگاهش را به امیرسام انداخت. درست بینشان ایستاده بود. چندباری نگاهش بین آن دو رد و بدل شد و با چشمانی اشکبار به هر دو خیره شده بود. نگاه امیرسام پر از کینه و نگاه مهدیار پر از انتظار! تا اینکه با صدای مهدیار به خود آمد: بیا اینجا عزیزم!