دوباره نگاهش درهم گره خورد. باز هم همان احساس نزدیک شدن، احساس یکی شدن، حس میکرد آن شب طور دیگری او را دوست میدارد. احساس میکرد نیرویی که او را همیشه به سوی فرهاد میکشاند تنها دیگر رنگ دوستی ندارد. گویی... ‹‹عشق در وجودش متولد شد››
به ساز دلم
دیگر مثل قدیمها نیست که هر کس را از خانوادهاش بتوان شناخت اکنون چنان خصوصیات متفاوتی در میان فرزندان همچون اختلاف شب و روز جاریست که گاه فرزند در ظاهر هیچ نشانی از خانواده ندارد. ما که به سادگی دیگران را به خوب و بد تقسیم میکنیم گاهی فراموش میکنیم آنان را در موقعیتشان ببینیم یکی خوب است از دید ...
ناگفتههای عشق
در دلم غوغایی به پا بود. دلم میخواست این لحظات ساعتها طول بکشد و من همچنان میان کلمات عاشقانهاش غرق شوم، لحظاتی که همیشه حسرتش را میخوردم. کلمات عاشقانهای که همیشه به خاطر غرور نابه جایش بر پرده دلش ماند. آنقدر ماند تا باعث جدایی و فاصله شد. دوست داشتم در این ثانیههای پرتلاطم عاشقی پرده از اسرار دلش بر ...
شوالیه عاشق
بی قراری درونشان سکوت نیمهشب را هراسانگیز کرده بود. نیمهشبی که قرار بود در لحظات تاریکش سرنوشت 2 انسان با یک سکه رقم بخورد. نهال سکه را نشان مارال داد و گفت:
من شیر، تو خط،
حتی با گفتن کلمه «من» ارتعاش صدایش به وضوح شنیده میشد.
حاضری؟
مارال با نفسی به شماره افتاده آرام سرش را تکان داد. و ...
عروس مه
یاس دوباره برگشت و نگاهش را به امیرسام انداخت. درست بینشان ایستاده بود. چندباری نگاهش بین آن دو رد و بدل شد و با چشمانی اشکبار به هر دو خیره شده بود. نگاه امیرسام پر از کینه و نگاه مهدیار پر از انتظار! تا اینکه با صدای مهدیار به خود آمد: بیا اینجا عزیزم!