بی قراری درونشان سکوت نیمهشب را هراسانگیز کرده بود. نیمهشبی که قرار بود در لحظات تاریکش سرنوشت 2 انسان با یک سکه رقم بخورد. نهال سکه را نشان مارال داد و گفت: من شیر، تو خط، حتی با گفتن کلمه «من» ارتعاش صدایش به وضوح شنیده میشد. حاضری؟ مارال با نفسی به شماره افتاده آرام سرش را تکان داد. و چشمانش را بست و با گفتن بسمالله سکه را به بالا انداخت. سکه بعد از چند چرخ خوردن روی تخت افتاد. نگاهشان با ترس و تشویق روی سکه سر خورد، مارال با دیدن روی سکه اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: فایدهای نداره نهال! خودتو اذیت نکن! انگار قسمت اینه که من زودتر از تو به خونه بخت برم.