گفتم:«این مگس چکار داره توی این بر بیابون؟» بعضی مگسها روی پنکه مرده بودند. دل به دریا زدم و گفتم:«واسه چی میخوای از این مرز رد بشی؟» سرش را تکان داد. نای حرف زدن نداشت. مشتی قند برداشتم و ریختم توی کاسه آب یخ، و نمک هم ریختم. بعد با قاشق شربت را آرام آرام ریختم توی حلقش. گفتم:«سیاسی هستی؟» جواب نداد. گفتم:«قصد فضولی ندارم، میخوام کمکت کنم.» سکوت کرد. چشمهایش را به پنکه سقفی دوخته بود.