مجموعه داستان داخلی

این وصله‌ها به من می‌چسبد

جلو رفتیم. به امید سیاهی روبه‌رویمان. رفتیم و وقتی نزدیک شدیم، دیدیم سیاهی به طرف ما می‌آید. یک کامیون سیاه‌رنگ پر از نمک بود. از ما خیلی فاصله داشت. پایین پریدم و دست تکان دادم. نگه داشت، به قدری از دیدن ما تعجب کرد که هیچی نگفت فقط بر و بر نگاه کرد. گفتم: ـ می‌خوایم بریم معدن نمک. گفت: ـ معدن نمک کی؟ این جمله بهترین جمله‌ای بود که آن وقت می‌توانستم بشنوم و مفهوم آن این بود که کسانی اینجا هستند. گفتم ـ فرقی نمی‌کنه. گفت: ـ صاف برو می‌رسی به معدن انتظاری.

نیلوفر
9789644485305
۱۳۹۲
۱۴۴ صفحه
۵۹۲ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های احمد غلامی
کفش‌های شیطان را نپوش
کفش‌های شیطان را نپوش آذر در به در دنبال پویان می‌گشت. اسفند روی آتش بود. بارها به نیلوفر زنگ زده بود، کاری که در روزهای قبل هیچ‌وقت انجام نمی‌داد. بارها خانه مهندس پریان را گرفته بود اما زنش گوشی را برمی‌داشت و او قطع می‌کرد. از خانه بیرون زد. سوار تاکسی شد و سر خیابان کاج پیاده شد. از آنجا تا دادگستری دوید. جلو ...
جیرجیرک
جیرجیرک پاکت را از جیبم در آوردم و شروع کردم به خواندن آن: پایان هر چیزی یعنی مرگ و مرگ چیزی است که تا کسی آن را تجربه نکند، نمی‌فهمد و وقتی تجربه کرد، تجربه‌اش برای خودش و دیگران فایده‌ای ندارد. فرمانده همین چند خط را نوشته بود. چند خطی که خبر از مرگ خودش می‌داد. پاکت نامه را گذاشتم توی ...
تو می‌گی من اونو کشتم
تو می‌گی من اونو کشتم
داستان‌های بادآورده
داستان‌های بادآورده گفتم:«این مگس چکار داره توی این بر بیابون؟» بعضی مگس‌ها روی پنکه مرده بودند. دل به دریا زدم و گفتم:«واسه چی می‌خوای از این مرز رد بشی؟» سرش را تکان داد. نای حرف زدن نداشت. مشتی قند برداشتم و ریختم توی کاسه آب یخ، و نمک هم ریختم. بعد با قاشق شربت را آرام آرام ریختم توی حلقش. گفتم:«سیاسی هستی؟» ...
مشاهده تمام رمان های احمد غلامی
مجموعه‌ها