آذر در به در دنبال پویان میگشت. اسفند روی آتش بود. بارها به نیلوفر زنگ زده بود، کاری که در روزهای قبل هیچوقت انجام نمیداد. بارها خانه مهندس پریان را گرفته بود اما زنش گوشی را برمیداشت و او قطع میکرد. از خانه بیرون زد. سوار تاکسی شد و سر خیابان کاج پیاده شد. از آنجا تا دادگستری دوید. جلو در اداره ازدحام بود. همه همدیگر را هل میدادند و میخواستند بروند تو یا سوال داشتند. آذر خودش را به زحمت جلو کشید. دو سرباز با لباسهای سبز چرکمرده روبهرویش بودند. مردها را هل میدادند و با تحکم به زنها میگفتند:‹‹ خواهر برو عقب...›› آذر گوش نداد، رفت جلوتر و به سربازی که صورتی سیهچرده و لاغر داشت و سفیدی چشمهایش به زردی میزد، گفت:‹‹ سرکار شوهرم را گرفتن...››