تابستان سال 1384 برایم خیلی طولانی گذشت. روزها پایانناپذیر به نظر میرسیدند و هر روز روزی از نو بود که در یکنواختی و بدحوصلگی سپری میشد. وقتی از پشت پنجره به حیاط باریک و خفه نگاه میکردم، بیشتر احساس دلتنگی میکردم و بیشتر از پیش خود را در قفسی از جنس سنگها و دیوارهای بیاحساس مییافتم.