گفتم: مراقب خوابهایم باش، خندیدی و میان موجی از نور گم شدی. گفتم: ببین سنگین از گفتنم و خسته نگفتن. گفتم: در گلوم هزار ترانه مفقود جا خوش کرده است پری جان. گفتم: میترسم اتفاق ناخواسته، بیاید و فرصت خواندن را بگیرد از من و من، تنها عاشق تو، میترسم... میترسم به اشارهای نابهنگام بمیرم. گفتم: و... نه. هیچ نگفتی، سکوت بود و تو، در حالی که کوچه با تمام برفی که از آسمان میآمد، در تب شنودن کلامی از تو، میسوخت، خیس شد. پری جان! بگویمت از نحسی ساعتی که فکر میکردیم سعد است. یادت هست، نحسی آن روز برفی.. آسمان برفی... کوچه برفی و... آن ظهر برفی!