لحظهای به سکوت گذشت. قورباغه خنده زنندهای کرد. پسر کوچکی یهوری به داخل آمد و در کنار ایستاد. او پسر بچه کوچک دو رگهای بود با عرقگیر پاره پاره و یک لنگ. او یکی از دو پسرش و بزرگترینشان بود. گای گفت: چه میخواهی؟ پسرک در داخل اتاق جلو آمد و در نزدیکی او چهار زانو نشست. کی به تو گفته اینجا بیایی؟ مادرم مرا فرستاده و گفت چیزی لازم نداری؟ گای مشتاقانه پسرک را نگریست. پسر دیگر چیزی نگفت. او در حالی که شرمگینانه چشمانش را به زمین دوخته بود نشست و منتظر ماند. سپس گای در اندیشهای تلخ و عمیق چهرهاش را در دستهایش پنهان کرد. چه فایده؟ همه چیز تمام شده بود، تمام! او تسلیم شده بود. پس به صندلیاش تکیه داد و آهی کشید.