ناگهان بدون هیچ هشداری چراغها چشمک زد و خاموش شد. در تاریکی سه صدای ضربه بلند آمد. من صدای ناله خانم مالتراورز را شنیدم و بعد مردی را دیدم که کنار نردههای پله ما را نگاه میکرد و با نوری ضعیف که سوسو میزد، ایستاده بود. روی لبهایش خون بود و با دست راستش اشاره میکرد. ناگهان نوری درخشان از او ساطع شد. آن نور از من و پوآرو رد شد و روی خانم مالتراورز افتاد. من صورت وحشتزده و رنگپریده او و همینطور یک چیز دیگر را هم دیدم. نالیدم: خدای من! پوآرو! به دست او نگاه کن، دست راستش...