به نظرش رسید چارپایی آنجا باشد. خم شد و دستش را روی زمین کشید. پارهسنگی را پیدا کرد، آن را برداشت و به سمتی که حس میکرد صدا از آن سو میآید، پرتاب کرد. سنگ به جسم نرمی خورد. به دنبال آن صدای ناهنجاری مثل ناله شنید. چیزی تکان خورد. جسم بزرگی به قواره یک گوساله، به حرکت درآمد. رنگش سفید به نظر میرسید، به طرف او میآمد. خرناسه خوفناکی میکشید. ترسید و پاهایش سست شد، دست را به دیواره سنگی گرفت. چشم به حرکات آن شبح دوخت.