هوا گرم بود و صدای پنکه اتاق کناری هم اذیت میکرد. چند بار غلت زدم و آخر سرم را چسباندم به دیوار تا خنک شوم. همان موقع چشمم افتاد به کلاه فرانسوی چهارخانهای که زیر تخت افتاده بود. یخ کردم. کلاهی بود که همیشه پدربزرگم میپوشید و حالا یک سال بعد از مرگش من زیر تخت پیدایش کرده بودم. دستم را بردم زیر تخت و یک مجله هم پیدا کردم. یک مجله جدول بود که پدربزرگم نصف جدولهایش را حل کرده بود. بعضیها را هم نتوانسته بود تمام کند و چند خانه را باقی گذاشته بود. به خاطر دیدن آن صحنه تا چند روز حالم خراب بود. چیزی بود که برای کسی هم نمیتوانستم تعریف کنم چون منظورم را نمیفهمید. همان موقع به ذهنم رسید خانههایی را که پدربزرگم خالی گذاشته پر کنم. انگار با این کار به او ادای احترام میکردم. ولی جواب بیشترشان را بلد نبودم و اصلا قدرت این را هم نداشتم که روی آن کاغذها چیزی بنویسم.