شب سال نو بود. مسنترها در جشن منزل رویستون در پذیرایی بزرگ خانهاش جمع شده بودند. آقای ساترزویت خوشحال بود که کوچکترها به رختخواب رفتهاند. از جمع بچهها خوشش نمیآمد. به نظرش کسلکننده و بیادب میآمدند.
۱۱۲ رمان
بانو آگاتا کریستی، نویسنده انگلیسی داستانهای جنایی و ادبیات کارآگاهی بود. او با نام مستعار ماری وستماکوت (به انگلیسی: Mary Westmacott) داستانهای عاشقانه و رومانتیک نیز نوشتهاست، ولی شهرت اصلی او بخاطر ۶۶ رمان جنایی اوست. داستانهای آگاتا کریستی، بخصوص آن دسته که در باره ماجراهای کارآگاه هرکول پوآرو و یا خانم مارپل هستند، نه تنها لقب «ملکه جنایت» را برای او به ارمغان آوردند بلکه وی را بهعنوان یکی از مهمترین و مبتکرترین نویسندگانی که در راه توسعه و ...
فیلها به خاطر میآورند
خانم اولیور گفت: ـ ماجرای وحشتناکی بود، وحشتناک. با کلی آدم صحبت کردم... بله، حالا میفهمم که چرا هر کدامشان چیزهایی را به خاطر میآورند. چیزهایی که برای کشف حقیقت خیلی مفید بودند، گرچه ترتیب دادن به آنها واقعا کار مشکلی بود. به جز موسیو پوآرو کی میتواند همیشه غیرعادیترین چیزها، مثل همین کلاهگیسها و دوقلوها را کنار هم بگذارد.
سوزش سر انگشتان
تاپنس نفس عمیقی کشید... ناگهان متوجه سایهای در پشت سرش شد، ولی قبل از آنکه برگردد... ضربهای محکم به سرش خورد. همراه سنگ قبر به زمین افتاد و با دردی کشنده بیهوش شد.
جشن هالووین
خانم آریادنه اولیور، که مهمان دوستش جودیت باتلر بود، با او رفته بود در تهیه مقدمات برگزاری جشن هالووین، که قرار بود عصر همان روز برگزار شود، کمک کند.
حسابی شلوغ بود. زنهای فعال در رفتوآمد بودند و میزها و صندلیها و گلدانها را جابجا کردند و کدوهای حلوایی را که دستشان بود در جاهای مورد نظر میگذاشتند.
چرا از اوانس نپرسیدند
بالاخره به آن توده سیاهرنگ مشئوم رسیدند. مردی حدودا چهل ساله که هر چند بیهوش به نظر میرسید هنوز نفس میکشید. دکتر قسمتهای مختلف بدن او را معاینه کرد. نبضش را گرفت و پلکش را بالا زد.
بابی سریع از جا بر خاست. مرد شروع به صحبت کرد. صدایش اصلا ضعیف نبود؛ کاملا صاف و زنگدار بود.
مرد گفت:‹‹چرا از اوانس نپرسیدند؟››
بعد ...
و آنگاه دیگر هیچ
ده پسربچه سیاهپوست برای خوردن شام رفتند. یکی از آنها خود را خفه کرد. نه تای دیگر باقی ماندند آنها تا دیروقت بیدار نشستند تنها یک نفر آنها بیشتر از بقیه خوابید. هشت تا باقی ماند. هشت پسربچه سیاهپوست در دون سفر کردند و یکی از آنها تصمیم گرفت همان جا بماند. شدند هفت تا. هفت پسربچه سیاهپوست چوب میشکستند ...