غرغر و دعوا و فریادی غضبآلود که آخر با این کلاه من چهکار دارید و صدای به هم خوردن در و آقای پکینگتون که راه افتاد تا به قطار ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه سیتی برسد. خانم پکینگتون سر میز صبحانه نشست. با صورتی برافروخته لبهایش را ورچیده بود و اگر این آخر کاری عصبانیت جای غم و غصهاش را نمیگرفت زده بود زیر گریه.