وقتی کتاب را میخونی، او جون میگیرده و از لابهلای خط نوشتههای سیاه میزنه بیرون و حاضر میشه بالای سر کتابخون. یادگار مرد رشید بود. او هم لابد مهرش را به دل گرفته بود و حالا که مرده، آمده بالای سر مزارش، کاری کرده که کسی از جای مزار سر در نیاره و هیچکس بالای سر یادگار نره، الا خودش. وقتی کار به اینجا رسید، نه از دست من، که از دست هیچکس کاری بر نمیآد. برابر او، من هم آدمی مثل یادگارم. ما خیلی متلها شنیدیم و تعریف کردیم و تعریف میکنیم و تا بوده هی به این متلها گوش دادیم و میدیم، اما هیچ متلی مثل کتاب امیرارسلان نیست... تو نمیدونی این خط نوشتههای سیاه چه زوری دارن. سابق، ما کی این همه دیوونه داشتیم؟ بیشتر آدمها هر دردی داشتن فراموش میکردن. حالا کتابها نمیگذارن آدمها فراموش کنن...