کوپه شماره 5
در ساختمان را که باز کرد، اول دستها را دید. بعد نفهمید چطور چنگ انداختند و از روی موزاییکها بلندش کردند. تا آمد فریاد بزند و کمک بخواهد چسبی دهانش را بست. دست و پایی زد تا از دستانش بیرون بیاید. زورش نرسید. دمپاییها از پاهاش درآمدند و روی موزاییکهای کف پیادهرو افتادند. زورکش بردند و هلش دادند توی پرادو. ...
گره کور
مردگان جزیره موریس
پنجه خالی اش را از زیر بالش بیرون آورد.خیس عرق بود و قلبش چنان میزد که انگار میخواست از سینهاش بزند بیرون.مرد را نشناخت.شباهتی به کس یا کسان آشنایی داشت،اما ذهنش راه نمیداد و نمیدانست این شباهت به چه کسی است و کجا او را دیده.نشست بر روی تشک و به پرده ضخیم پنجره اتاق نگاه کرد.بلند شد سرپا،رفت ...
آخرین سفر زرتشت
دستنوشتهها
حالا گاهی خودم را سرزنش میکنم که چرا همان موقع از خانه بیرون نزدم. اما این سرزنش همیشگی نیست. بعضی وقتها هم به خودم میگویم تو شاهد بودی. برای همین است که اینها را مینویسم.
از در اتاق تو رفتم و همانجا خشکم زد. شاخه گل مریم جلو پاهایم افتاد. کبریت انگشتان لرزانم را سوزاند.
چوبکبریت را انداختم. با عجله کبریت دیگری ...