رهام پسر سرایدار باغ اسفندیار وهابزاده، یکی از ملاکین بزرگ است. پدر رهام با دلایل نه چندان موجه همیشه او را از روبهرویی با خانواده وهابی منع میکرده تا اینکه یک روز طی یک حادثه اسبسواری، شوکا برادرزاده اسفندیار، او را میبیند و نسبت به او کنجکاو میشود. رهام از بچگی شوکا را میدیده و برای خودش خیالبافی میکرده، اما از آن روز به بعد ماجرا فرق میکند...