نفسش بند آمد سریع برگشت تا بگوید اشتباهی آمده که دید کوروش با کت و شلوار مشکیرنگ و یک گل ارکیده داخل جیب کتش روبرویش ایستاده. 14 سال میشد که او را ندیده بود، ولی مطمئن بود خودش است. کوروش چشمهایش را تنگ کرد و خیره ماند روی خاطره. «تویی؟ خودتی؟! خاطره...؟» خاطره هاج و واج مانده بود. اصلا فکر نمیکرد پس از این همه سال هنگامی که کوروش را ببیند، لباس دامادی بر تنش باشد، خواست خودش را خونسرد نشان بدهد و تبریکی هم بگوید و راهش را بکشد و برود. خودش را راضی کند به اینکه دیگر کوروشی در کار نیست و باید به فکر زندگیاش باشد، زندگی خودش که این همه سال هدر داده بود و هنوز هم که هنوز است، ازدواج نکرده بود و همچون احمقها منتظر مانده بود...