نهایت شب
آنقدر شیفتهاش بودم که کاملا فراموش کردم چه کسی همراهم خواهد شد. من تمامی احساساتم را بیهوده فدای کسی کردم که هیچ قدرش را نمیدانست و فراموش نمودم که برخی از انسانها هیچگاه تغییر نخواهند کرد... این را باید پذیرفت!
من نه توانستم تغییری در او ایجاد کنم و نه توانستم خود را متقاعد به پذیرش کنم و بارها آزمودم: هم ...
مثل هیچکس
میخواهم درد دل کنم، اما قول بده در مقام قضاوت و آدم همهچیزدان ننشینی!
صحبت از زمانیست که به اجبار زندگیات را با کسی شریک میشوی از وقتی که پشتوانهات، زیر پایت را خالی میکند و میبینی که مثل یک کالا، معامله شدهای و تا سر جنباندهای، همه چیز تمام شده است!
میخواهم سبک شوم با گفتن، اما پشیمانم مکن ...
قلب مهربان
همه جا را سکوتی سنگین فرا گرفته بود، با گامهایی لرزان طول سالنی را طی میکرد، نمیدانست آنجا کجاست و او در آنجا چه میکند. آنقدر همه جا ساکت بود که صدای پاشنه کفشهایش که بر زمین میخورد را به راحتی میشنید. حس عجیبی داشت هم خوشحال بود و هم غم بزرگی روی قلبش سنگینی می کرد، که مفهوم آن ...
هستی عاشق
همانطور که نگاهش در آن چشمهای آبی و شفاف قفل شده بود، با صدایی گرفته پاسخ داد: پس به من بگو، بعد از این به چه بهانهای میتونم به دیدن دختری بیام که... عاشقشم؟