آنقدر شیفتهاش بودم که کاملا فراموش کردم چه کسی همراهم خواهد شد. من تمامی احساساتم را بیهوده فدای کسی کردم که هیچ قدرش را نمیدانست و فراموش نمودم که برخی از انسانها هیچگاه تغییر نخواهند کرد... این را باید پذیرفت! من نه توانستم تغییری در او ایجاد کنم و نه توانستم خود را متقاعد به پذیرش کنم و بارها آزمودم: هم او را و هم خود را. در نهایت، هیچ چراغی روشن کننده نبود و شب را پایانی به دست نیامد شب من، نهایتی جز تاریکی و آزمودن آزمودهها نداشت.