میخواهم درد دل کنم، اما قول بده در مقام قضاوت و آدم همهچیزدان ننشینی! صحبت از زمانیست که به اجبار زندگیات را با کسی شریک میشوی از وقتی که پشتوانهات، زیر پایت را خالی میکند و میبینی که مثل یک کالا، معامله شدهای و تا سر جنباندهای، همه چیز تمام شده است! میخواهم سبک شوم با گفتن، اما پشیمانم مکن و بگویم از روزهایی که یا باید تن سپرد به سرنوشت یا قد برافراشت در قبال سرنوشت چون میخواستم از نو آن را بنویسم. میخواهم اسیر غم نشوم و تمامی آن غم را نگه دارم در دل نه برای مویههای هر روزه که اگر وادهی خود را به غمهای هر روزه میشوی همچون هزاران نفر، تن داده به سرنوشت که نام آن عذاب هر روزه را، زندگی گذاشتهاند. میخواهم درد دل کنم اما نه چون هیچکس میخواهم راهم را خود بسازم حتی به قیمت هیچکس شدن فقط بشنو و قضاوتم مکن!