از چارچوب پنجرهها میدیدم که چطور شبها و روزها، و ماهها و زمستان و بهار میگذرند. دیگر احسان آن حیوان اسیر نداشتم که قبل از هر چیزی به چگونگی پروازم فکر کنم. خاطرهی پریدن و آن شکارهای خونین را به رنگ رویایی سرخ در خوابهای سالهای دور به یاد میآوردم. تا روزی که در چارچوب پنجرهها دیگر هیچ نگهبانی نبود و در خروجی چارتاق باز بود. از روی تخت سفالی برخاستم. مثل کودکی تازهپا، افت و خیز کنان مسیری را رفتم. انگار بقایای غریزه حیوانی پرواز همچنان در من بود که هر بار تصور میکردم لحظاتی دیگر از زمین برخواهم خواست و به نقطهای در آسمان خواهم رسید. ولی واقعیت زمینگیر بودن پاهایم بر خاک هشیارم کرد. بر تختهسنگی به عادت دوران پرنده بودن چندک زدم. مردی سرخمو و سرختن را در میان زمستان و بهاران میدیدم که میگذشت. مردی سرخمو از میان صخرههای کبود آمد. کنارش روی سنگ نشستم. پرسیدی:«ای جوان از کجا میآیی؟»