مرسیه و کامیه
سفر مرسیه و کامیه را اگر بخواهم میتوانم تعریف کنم، چون تمام مدت با آنها بودم.
سفری که بدون دریاها و بدون گذشت از مرزها، از میان مناطق کمتر ناهموار، هرچند در بعضی جاها بیابانی، اسباب و وسایلش به قدر کفایت ساده بود. آنها مرسیه و کامیه، در خانهشان ماندند و این شانس بسیار گرانبها را داشتند. از کماقبالی یا خوشاقبالی، ...
بازی
زن 2: یه روز صبح که نشسته بودم کنار پنجره و لباسها رو بخیه میزدم، یهو پرید توی اتاق و تندی اومد طرفم. فریاد زد که دست از سرش بردار، اون مال منه. عکسهاش خیلی از قیافه خودش بهتر بودن. حالا که واسه اولین بار از نزدیک میدیدمش فهمیدم که چرا منو به اون ترجیح میداد...
دست آخر
یه دیوونه رو میشناختم که فکر میکرد دنیا به آخر رسیده. نقاش بود و حکاک. خیلی دوستش داشتم. میرفتم و میدیدمش، توی دیوونهخونه. با دستهام میگرفتمش و میکشوندمش کنار پنجره. ببین! اونجا! ذرتهای در حال قد کشیدن! حالا اونجا! ببین! بادبونهای قایقهای ماهیگیری! همه اون زیبایی! دستش رو پس میکشید و به کنج خودش برمیگشت. هراسون بود. هر چی دیده ...
دست آخر
صحنه برهنه. نور خاکستری. چپ و راست انتهای صحنه. ردیف بالا، دو پنجره کوچک، پردهها کنار کشیده شده. دری در پیشانی راست صحنه. تابلویی آویزان کنار در، رو به دیوار.
پیشانی چپ صحنه، دو سطل آشغال کنار هم، پوشیده شده با ملافهیی کهنه.
وسط صحنه، هم روی یک صندلی چرخدار، پوشیده شده با ملافهیی کهنه.
کلو بیحرکت نزدیک در، چشمهایش خیره به هم. ...
ننامیدنی
شاید یک رویاست، همه یک رویاست، که غافلگیرم میکرد، بیدار میشوم، در سکوت، و دیگر هرگز نمیخوابم. این من میشود، یا رویا، باز هم رویا، رویای سکوتی، سکوتی رویایی، لبریز نجواها، نمیدانم، فقط کلمات است، بیداری هرگز، فقط کلمات، چیز دیگری نیست، باید ادامه دهی، همین و بس، چندی دیگر متوقف میشوند، خوب میدانم، حسش میکنم، چندی دیگر ترکم میکنند، ...