خورشید بیآنکه چاره دیگری داشته باشد، بر همان چیزهای قدیمی میتابید. مرفی، مثل کسی که پنداری آزاد بود، در دخمهای در وست برامپتن، خارج از نوررس نشسته بود. او اینجا در قفسی جمع و جور و شمالی ـ غربی که چشماندازی یکپارچه به قفسهای جمع و جور و جنوبی ـ شرقی داشت، حدودا شش ماه آزگار خورده و نوشیده و خوابیده و لباس پوشیده و درآورده بود. به زودی مجبور میشد فکر دیگری بکند، چون آن دخمه رسما کلنگی و غیر قابل سکونت اعلام شده بود. به زودی مجبور میشد کمر همت ببندد و خوردن و نوشیدن و خوابیدن و پوشیدن و درآوردن لباس را در محیطی کاملا بیگانه آغاز کند.