واقعا در جزیرهای کنار مردی به نام کروزو گرفتار شده بودم. مردی انگلیسی که برای من به قدر لاپلندیها بیگانه بود. وقتی از کلبه بیرون رفتم جمعه را جایی ندیدم و از این بابت خوشحال بودم. قدری از راه رفتم و جایی نشستم تا خودم را جمع و جور کنم.دستهای گنجشک لای بوتهها جا خوش کرده بودند و با کنجکاوی سرشان را عقب و جلو میبردند. اصلا نمیترسیدند چون از ازل هیچ آسیبی از نوع بشر ندیده بودند. باید از آمدن به جزیره پشیمان میشدم؟ بخت مرا به جزیره کروزو آورده و گرفتار کرده بود. در دنیای بخت مگر بهتر و بدتر وجود دارد؟ تن به امواج میسپاریم و در چشم به هم زدنی هوشیاریمان سست میشود. خوابیم و وقتی بیدار میشویم سمت و سوی زندگیمان را گم کردهایم. چه هستند این چشم به هم زدنها که تنها سیستم دفاعی در برابرشان هوشیاری ابدی و غیر انسانی است؟ شاید شکافها و رخنههایی باشند که صدایی دیگر، صداهایی دیگر، از درون آنها کلام را به زندگی ما می دهند. به چه حقی گوش شنیدن این صداها را نداریم؟