چیزی فراتر از بغض راه گلوی املیا را بستهبود. او احساس کرد قلبش دارد سوراخ میشود و آنگاه دو خواهر برای لحظههای طولانی روبهروی هم قرار گرفتند و یکدیگر را نگاه کردند. حالا هیچچیز برای گفتن باقی نماندهبود. نیازی به کلمهها نبود. آنها با چشمهایشان باهم سخن میگفتند. ایزابلا زندگی خواهرش را در دست گرفتهبود و حالا داشت بهسوی خوشبختی میرفت. در آن لحظه امیلیا حاضر بود همه چیزش را بدهد تا خواهرش از رفتن صرفهنظر کند