مامان همیشه به بابا میگه، صدای عمو آکاردئونی غم داره، اما من نمیدونم صدا چه جوری میشه غم داشته باشه. فقط میدونم خیلی خوب میخونه. با خودم فکر میکنم، چطوری میتونه بزنه، اون که هیچجا رو نمیبینه.
مردی که دوست میداشتم
باور کرده و نکرده بودم. از من دور شده بود. خیلی.
شاید آنقدر کنار هم بودیم که دیگر وجود یکدیگر را حس نمیکردیم.
نمیدیدیم. نمیشناختیم.
انگار لزومی به این دیدن و شناختن نبود؛
و تنها وقتی از دستت دادم،
وقتی دیگر در شب و روزهایم حضوری ملموس نداشتی،
وقتی اول گاهی شبها و بعد بیشتر شبها سینه ستبرت دیگر پناهام ...
خانه پدری
ویولا
پستی و بلندیهای بدنم مثل مصیبتی تازه روییده توی چشم میآیند. آزادیها و جست و خیزهایم یکباره مثل برفی بی موقع آب میشوند. مادر گفته بود که دیگر نمیتوانم توی کوچه همراه پسرها بازی کنم، بزرگ شدهام. اتفاقی عجیب و غریب. قیدهایی تازه و بندهایی که به بدنم پیچیده میشوند تا مرا از دیروزم جدا کرده و به اکنون آن ...
نیمه ناتمام
خبر مثل بمبی منفجر شد:«دایی رضا را از سر کلاس بردند.» انگار شیئی سنگین توی سرم خورد و چیزی توی مغزم ترکید. گیج و ناهوشیار به دهان آقاجون نگاه کردم. چنگ انداختم به بازوی صبا. زمین زیر پایم تاب میخورد. چشمانم میجوشید. حلقههای اشک روی صورتم سر میخوردند. عزیز از پشت پرده تار، دوبامبی توی سرش کوبید:«یا ابوالفضل، خودت رحم ...