مامان همیشه به بابا میگه، صدای عمو آکاردئونی غم داره، اما من نمیدونم صدا چه جوری میشه غم داشته باشه. فقط میدونم خیلی خوب میخونه. با خودم فکر میکنم، چطوری میتونه بزنه، اون که هیچجا رو نمیبینه.
ویولا
پستی و بلندیهای بدنم مثل مصیبتی تازه روییده توی چشم میآیند. آزادیها و جست و خیزهایم یکباره مثل برفی بی موقع آب میشوند. مادر گفته بود که دیگر نمیتوانم توی کوچه همراه پسرها بازی کنم، بزرگ شدهام. اتفاقی عجیب و غریب. قیدهایی تازه و بندهایی که به بدنم پیچیده میشوند تا مرا از دیروزم جدا کرده و به اکنون آن ...
بادامهای تلخ
وقتی شروع میکنی به رفتن و دل کندن، وقتی همه خاطراتت را تو کولهای میریزی، انگار یک جورایی پرنده میشوی، پرندهای مهاجر که هرگز یکجا بند نمیشود و دائم در حال کوچیدن است.
آن وقت است که به طور غریزی یاد میگیری دل به هیچ مکانی نبندی و به کف هر زمینی نوک بزنی و دانه جع کنی تا ...
مردی که دوست میداشتم
باور کرده و نکرده بودم. از من دور شده بود. خیلی.
شاید آنقدر کنار هم بودیم که دیگر وجود یکدیگر را حس نمیکردیم.
نمیدیدیم. نمیشناختیم.
انگار لزومی به این دیدن و شناختن نبود؛
و تنها وقتی از دستت دادم،
وقتی دیگر در شب و روزهایم حضوری ملموس نداشتی،
وقتی اول گاهی شبها و بعد بیشتر شبها سینه ستبرت دیگر پناهام ...