همه حواس دسته بلوندها به من است. لبهای باریکشان همراه غذا رژهای سرخ اغواگر را بلعیده و فرستادهاند به سمت دالانهای هزار پیچ رودهها. دهانها میجنبند و مسابقه ادامه دارد. حالا یک تکه نان برمیدارم، بعد سبزی. سبزیجات اشتها آورند، چند ساقه ریحان و تره میتپانم توی دهان و بلافاصله یک تکه گوشت نیمپز؛ آبدار است و بفهمی نفهمی طعم خون میدهد. خون گوسفندهای پروار دشت مغان، خون گاوهای هر فورد انگلیسی، طعم خون بینی مشت خورده، طعم خون سربازان جنگ... سیرمانی ندارم. رستمی شدهام که بعد از پیروزی در نبرد، خوان و دستر و عیش و نوش فراهم میکند. اما من کدام نبرد زندگیام را بردهام؟