نامه را درآورد تا با شعلهی چراغ لامپا بسوزاند و از بیناش ببرد. میترسید که خود اولین قربانی این نفریننامه شود. احساس گناه میکرد که تمام مدت نامزدیاش با محمود به فکر جمال از او و خانوادهاش متنفر بوده است. صدای پایی که از توی حیاط رد میشد حواسش را پرت کرد. چراغ لامپا از دستش افتاد و همینطور که پایین میافتاد تا به زمین برسد و حباب شیشهایاش هزار تکه شود، نفت آن از بالاتنهی یقهی باز و کوتاه پیراهن چیت گلدارش درست از روی گردنبند آویز طلایش، از روی خط دکمهها به سمت شکم و بعد پایین دامن میدی او سر خورد و رد خیس و خنکی از خود به جا گذاشت. تا پوران به خودش بیاید، چراغ به زمین برخورد و ناغافل او را انگار در آغوش سوزان عاشق خشمگینی که آرزویش را داشت انداخت. پوران جیغ میکشید. بلندتر از آنچه خود تصور میکرد امکانش را داشته باشد. همهی حرفهای ناگفته و همهی صداهای خاموش شدهی بعد از آن شب را یکجا جمع کرده بود و فریا میزد.