رمان ایرانی

آیا می‌توان با فقر پاریس را دوست داشت

وقتی قطار به تونل رسید، در تاریکی تونل و کوپه‌ تاریک، آرام آرام، تکه‌تکه‌ گذشته را به یاد آوردم؛ دلیلش را هم نمی‌دانستم. در کوپه‌ من تنها بودم. کودکی‌ام در شهرستان حومه‌ پاریس، همه‌ روزها در زیر درختان انگور، شب‌ها سرفه‌های مدام پدرم که با رادیوی کهنه‌اش خبر‌های جنگ را می‌شنید، بیماری‌های بی‌علاج مادرم که ناشی از فقر و زحمات طاقت‌فرسای روزانه بود... همه را به یادم آوردم.

9786005906981
۱۳۹۳
۲۲۰ صفحه
۵۷۹ مشاهده
۰ نقل قول
احمدرضا احمدی
صفحه نویسنده احمدرضا احمدی
۳۰ رمان احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدرش کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقه‌الاسلام کرمانی، و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون ...
دیگر رمان‌های احمدرضا احمدی
نمایش‌نامه‌های شاعر 1 (فرودگاه پرواز 707 ما از گذشته آمده‌ایم اتاق‌ها) نمایش‌نامه
نمایش‌نامه‌های شاعر 1 (فرودگاه پرواز 707 ما از گذشته آمده‌ایم اتاق‌ها) نمایش‌نامه فرشته‌ای در بیمارستان از پنجره به اتاقم آمد به من گفت پس از انفجار بمب‌های اتمی روی زمین فقط شاعران می‌مانند. سه گل شمعدانی می‌ماند به رنگ‌های سفید، صورتی، قرمز. خوشه‌ای انگور. یک شاخه گل سرخ. یک خوشه گندم. یک اسب سفید. دو جفت کفش تابستانی و زمستانی. یک کتاب نت از آثار شوپن، چایکوفسکی، بتهوون، موتزارت. عکس‌هایی از کودکانی ...
پسرک و 12 ماه سال
پسرک و 12 ماه سال پسرک خورشید خرید. به خانه بازگشت. مادرش خورشید را به گردن اسب سفیدی که در حیاط خانه بود انداخت. خانه از نور خورشید روشن شد.
دفتر دوم (احمدرضا احمدی)
دفتر دوم (احمدرضا احمدی) ما روی بالکن ایستاده‌ بودیم. باران بیداد می‌کرد. ما انتهای خیابان را نگاه می‌کردیم. تنها سخنی که به هم می‌گفتیم. آه بود و سکوت. از جمعه گذشته. می‌خواستیم. گلدان‌های شمعدانی را. از بالکن به اتاق بیاوریم. ما به انتهای خیابان خیره بودیم. در انتهای خیابان. دوازده چتر سیاه. و یک چتر قرمز را می‌دیدیم. چترها در باران به طرف ما ...
دیگر باران نمی‌بارید
دیگر باران نمی‌بارید ناگهان در روز جمعه، بارانی آبی‌رنگ بر شهر بارید. ناگهان در روز جمعه، بارانی صورتی‌رنگ بر شهر بارید. ناگهان در روز جمعه، بارانی زرد رنگ بر شهر بارید.
در بهار خرگوش سفیدم را یافتم
در بهار خرگوش سفیدم را یافتم باز بهار آمد. صبح زود، با آواز قناری بیدار شدم. برف‌ها آب شده بودند. به کوچه دویدم. یک سفیدی، در کوچه می‌دوید. این، خرگوش سفید من بود. فریاد زدم: تو آزاد هستی، خرگوش کوچک سفید! روی هر رنگی که دوست داری جست و خیز کن، و خوش باش! بعد، پیراهن پرشکوفه‌ام را پوشیدم و به باغ دویدم، بازی کردم، دویدم، خندیدم...
مشاهده تمام رمان های احمدرضا احمدی
مجموعه‌ها