هر کس به نوع خودش جهان را میبیند. اگر من بخواهم به شکلی که دیگران جهان را میبینند، جنگ را میبینند،انقلاب را میبینند ببینم؛ این مال خودم نیست. من به نوع خودم، با عینک خودم، میبینم و آن چیزها در من استحاله پیدا میکند. خیلی وقت هم دست من نیست که این استحاله چه نتیجهای میدهد... باید به اصل شعر اندیشید، حاشیهها بهانه است. روابط شعری را که مینویسم کشف نمیکنند بلکه آن را با شعر گذشته و شعر دیگران میسنجند... برای این که یک ساختمان تازه بسازند ساختمان قدیمی را خراب میکنند. من شعرم را روی بنای دیگری نساختم. شعر من گذشتهای ندارد. از خودش شروع میشود... گاهی کلمات هستند که ایجاد تصویر ذهنی میکنند و تو مجبوری برای تصاویر کلمه پیدا کنی؛ و گاهی هم برعکس. اینها به همدیگر راه دارند... پایه اصلی شعرم در جوانی تخیل بود و رویا. در این سن حافظه هم اضافه شده است... من شعرم را از نیما آغاز نکردم. من راه جداگانهای میروم. نیما راه خودش را رفته است...