او بچهییست که میبیند، خوب هم میبیند. تیز هم میبیند و همه را هم ضبط میکند. همصحبتهایش یک پیرمرد مسلمان عاشق قرآن و عاشق ویکتور هوگو است و یک زن پیر زن دردمند. هر چند با بچهها حرف میزند و بازی میکند، اما با آنها یکی نمیشود. در مجاورت آنها بچه نمیشود. او بچهییست ساخته نویسنده. اما بچهیی به شدت پذیرفتنی و دوست داشتنی. کتاب نیز به همچنین. در بیست صفحه اول کتاب، محمد میخواهد همه چیز را به سرعت بگوید؛ پس درهم و برهم حرف میزند. میخواهد مثل بزرگترها حرف بزند؛ پس گندهگویی به سبک بچهها میکند. جملهبندیهایش گاه از لحاظ دستوری غلط است حرفها و مثالهایش گاه، در کمال خلوص نیست، پرت و عوضی است! و گاه درک نشدنی. به همین دلیل ذهن خواننده در آغاز کمی مغشوش میشود اما بعد به روش گفتار او عادت میکند، و تمام پراکندهگویی های گاه گاه محمد را راحت میپذیرد.