تصمیم گرفته بود با کسی کاری نداشته باشد تا کسی هم مزاحم او نشود. تن به گفت و گو نمیداد. در دنیای خودش زندگی میکرد. با این همه، آدمهای فضول دستبردار نبودند. گاه و بیگاه متلک بارش میکردند که زبانش را گربهها خوردهاند. ما میدانستیم یک روز سرانجام طاقتش طاق میشود و با صدای بلند جواب همه را میدهد، اما کی؟ این را نمیدانستیم. آدمهایی که سکوت میکنند یک روز فریاد میکشند، از جلد خود بیرون میآیند و کس دیگری میشوند، کسی وحشتناک و غمگین، و آنوقت دیگر کنترلشان از دست خارج میشود. نباید سربه سرشان گذاشت.