ناجی گفت: باید بگویم شهر شما تنها شهریست که بیماری به آن نفوذ نکرده. به همین دلیل ما به اینجا فرستاده شدیم تا به شما یاری برسانیم. مردم هیجانزده هورا کشیدند و با خوشحالی بالا و پایین پریدند. اما توجه کنید! نکته بسیار مهم دیگری وجود دارد. خروج از این شهر و نیز ورود افراد غریبه، مساویست با انتقال بیماری به این شهر و گرفتاری همه مردم. اگر شما نمیخواهید که به بیماری مبتلا شوید، نباید از این شهر خارج شوید و نباید به زلزلهزدههای سایر شهرها، اجازه ورود بدهید. مردم یک صدا فریاد زدند: اجازه نمیدهیم! اجازه نمیدهیم! پیشنهاد ما این است که از طلوع فردا دست به کار شویم و همگی با هم دور تا دور شهر را دیوار بکشیم. دیواری آنقدر بلند که هیچ جنبندهای توانایی بالا رفتن از آن را نداشته باشد و آنقدر محکم که هیچ نیرویی قادر به فروریختنش نباشد. هشت ماه بعد، دیوار ساخته شد...