خیره شد به میز. بینیاش سرخ و متورم است. میگوید: از 13 هفتگی بهم اجازه سقط هم دادن. مینشینم روی صندلی کنارش: پس چرا نگهاش داشتی؟ ـ هرچی با خودم کلنجار رفتم دید نمیتونم بکشمش. با خودم گفتم وقتی خدا خواسته این بچه اینطوری به دنیا بیاد، من حق ندارم نابودش کنم. دست میگذارم روی شانهاش و آرام فشار میدهم. فکر میکنم چه کار احمقانهای است و دستم را بر میدارم. انگار حرفی برای دلداری دادن پیدا نمیکنم. فکر میکنم کاش میشد یکی دو دقیقه به عقب برگردم و حرفهایی که زدم، با همین قاشقی که بی مصرف روی میز افتاده، جمع کنم و برگردانم سرجاش. میگوید: نتونستم. نگاهم میکند با آن چشمهای سیاه درشت به من و منتظر میماند. میگویم: گناه این بچه چیه آخه؟ این بچه که باید تا آخر عمر از متفاوت بودن خودش عذاب بکشه؟ نمیدونم چرا به جای دلداری دادن، دارم نمک روی زخمش میپاشم. دستمال دیگری بر میدارد و روی بینی و دهانش میگذارد، میگوید: به اون هم فکر کردهام. به همهچی فکر کردم، حتی یه تصویر ازش کشیدم، میخوای ببینی؟