در مهمانخانهچی، شوالیه جوانی که از زنها بیزار و متنفر است، در مهمانخانه دختر جوانی که به خاطر مرگ پدر ناچار است خود مهمانخانه را اداره کند، اقامت میکند. شوالیه وقتی میبیند کنت و مارکز به مهمانخانهچی دلباختهاند، به آنها اعتراض میکند و مهمانخانهچی را لایق این همه توجه نمیداند. مهمانخانهچی وقتی از نظر شوالیه درباره خود باخبر میشود، تصمیم میگیرد با گرفتار کردن او به عشق خود، او را متنبه کند. شوالیه رفته رفته عاشق مهمانخانهچی میشود و به او پیشنهاد ازدواج میدهد، اما مهمانخانهچی نمیپذیرد و طبق وصیت پدرش با خدمتکار مهمانخانه ازدواج میکند...