نمیدانم. واقعا نمیدانم. چه اتفاق لعنتیای زندگیام را تحت تاثیر قرار داد. شاید تنها چیزی که فکر میکنم ارزش گفتن داشته باشد این است که در سیزده سالگی عاشق شدم. از سن خودم جلوتر بودم. پدرم خیاط بود. عادت داشت صبحها خیلی زود بیدار شود و سر کار برود. یک روز پایین آمد و من را دید. ساعت شش و نیم صبح بود من توی آشپزخانه پشت میز نشسته بودم و شعرهای عاشقانه مینوشتم. تقریبا داشتم گریه میکردم. با فریاد گفت: (داری چی کار میکنی؟) گفتم: ( نمیدونم، پدر نمیدونم چی کار میکنم؟) نوشتههام را برداشت و شروع کرد به خواندن. بعد آنها را به من پس داد و دستی به سرم کشید و رفت. بعدها هیچوقت درباره اون قضیه چیزی نگفت. نگفت. نگفت: (اون مزخرفات رو بریز دور.) یا چیزی شبیه این. فهمیده بود عاشق شدهام و دارم درد عشق را تجربه میکنم. به خاطر این کارش همیشه دوستش داشتم.