نورورز: (کیسه را از زمین بلند میکند و بغل دستاش میگذارد.) بگذار هر چی دلشون میخواد بگند. تو این مدت چند سال میشه؟ دیگه حسابش از دستم در رفته، هر چی کشیدم حالا میبینم میارزیده. میبینم هدر نرفته. حالا که خوب فکرش رو میکنم، میبینم راهش فقط همین بوده. حالا که همه راهشون رو گرفتهند و رفتهند دنبال کار و زندگی خودشون، یکی باید مینشست و این کار رو به آخر میرسوند. فیروز: کدوم کار؟ چرا جوری حرف نمیزنی که بفهمم چی میگی؟