... همون نصفه شبی که تو پلنگ چال منو از پناهگاه بیرون کشیدی که ستاره سها رو بهام نشون بدی تموم نشونیهاشو بهام دادی رو گرده دب اکبر یکی به آخر مونده خونده بودی همه اینها رو تو کتابها خونده بودی میدونستی که اونجاس همه نشونیهات هم درست بود من دیدمش ولی تو خودت ندیدی تو خودت ندیدی نه اون شب نه هیچ شب دیگه نه هیچ وقت دیگه خودت نمیدیدی نمیتونستی ببینی مثل خیلی از حرفهای دیگهت که خیلی خوب حفظ کرده بودی که خدائی شو بخوای باورشون هم نداشتی خونده بودی خوب هم خونده بودی قشنگ بودن برای خوندن برای حرف زدن من باورشون کردم مثل دختربچهای که قصه شاه پریونو باور میکنه و باهاش به خواب میره و خواب میبینه...