زائر
مادر در صحنه است. برنا خود را به صحنه پرت میکند؛ نفسزنان.
برنا: بخت خوش! میشنوی مادر! عاقبت رسید آن روز!
مادر: زود آمدی! برادرت انتظار میکشید و گفتم تا غروب
برنا: عاقبت بخت خوش به من رویآور شد!
مادر: غروب نشده آمدی و بینفس! کسی پیات گذاشته؟
برنا: آری، بخت! که رد من ناباور را گرفت به پای خویش تمام راه آواز دادم ...
قضیه تراخیس
لیکاس: خوشحال نیستی یانیس؟ ما بازم «تن واحد» رو منتشر میکنیم!
یانیس: ببخشید، گفتین اسم اون که به ما چشم دوخته، آیندهست؟
لیکاس: تو بازم سردبیر «تن واحد» خواهی بود.
کارلوس: محبوبیت تو حالا حتی از او موقع هم بیشتره. اگه اون موقع مقالات تو به خاطر سوابق پدرت خواننده داشت، حالا روزنامهت میتونه به خاطر اسم و سابقه مبارزاتی خودت پر تیراژترین ...
3 خواهر و دیگران
آنتوان چخوف به سال 1897، به توصیه جدی پزشکانش که بیماری سل او را به تدریج درمانناپذیر مییافتند، رخت به خانهای ییلاقی دور از شهرهای بزرگ کشید، و چهار سال بعد در آنجا نوشتن نمایشنامه سه خواهر را به پایان برد، که از قضا داستان آن هم در چهار سال میگذرد.
پستوخانه
داداش وسطی: (گریان) راست گفتی! پس من چه کنم از دست تو؟
الماس: گریه نکنین قربان، مردم میفهمن داروغشون مرد نیست.
داداش وسطی: (یکباره) چی گفتی؟ فردا صبح علیالطلوع یه فوج چکمه چرک تحویل میگیری، شب همه رو برق افتاده تحویل میدی!
الماس: آی!
داداش وسطی: هاها، خوشم اومد! بالاخره یاد گرفتی حساب ببری؟
الماس: نه قربان فقط گشنمه!
داداش وسطی: اهوی خیک چربی! یه نیگا ...