صدای مردگان
به دختره گفتم چرا زنگ نمیزنی بپرسی به چه حسابی...؟
گفت میگوید به حسابی که صندوقدارتان داد.
دختره وا رفته بود: شما مطمئنید؟
رفتم طرفش: یعنی چه؟ چیزی شده؟ خب اسم صندوقدار را میپرسیدی.
اشتباه نمیکنم، رنگش کاملا پریده بود، حتا رنگ انگشتهایش. گفت که آقاهه اسم را گفته؛ شماره حساب را هم.
گفتم اسمش چی بود؟ شماره حساب را نوشتی؟ ـ ...
3 خواهر و دیگران
آنتوان چخوف به سال 1897، به توصیه جدی پزشکانش که بیماری سل او را به تدریج درمانناپذیر مییافتند، رخت به خانهای ییلاقی دور از شهرهای بزرگ کشید، و چهار سال بعد در آنجا نوشتن نمایشنامه سه خواهر را به پایان برد، که از قضا داستان آن هم در چهار سال میگذرد.
قضیه تراخیس
لیکاس: خوشحال نیستی یانیس؟ ما بازم «تن واحد» رو منتشر میکنیم!
یانیس: ببخشید، گفتین اسم اون که به ما چشم دوخته، آیندهست؟
لیکاس: تو بازم سردبیر «تن واحد» خواهی بود.
کارلوس: محبوبیت تو حالا حتی از او موقع هم بیشتره. اگه اون موقع مقالات تو به خاطر سوابق پدرت خواننده داشت، حالا روزنامهت میتونه به خاطر اسم و سابقه مبارزاتی خودت پر تیراژترین ...
زائر
مادر در صحنه است. برنا خود را به صحنه پرت میکند؛ نفسزنان.
برنا: بخت خوش! میشنوی مادر! عاقبت رسید آن روز!
مادر: زود آمدی! برادرت انتظار میکشید و گفتم تا غروب
برنا: عاقبت بخت خوش به من رویآور شد!
مادر: غروب نشده آمدی و بینفس! کسی پیات گذاشته؟
برنا: آری، بخت! که رد من ناباور را گرفت به پای خویش تمام راه آواز دادم ...