دخترک: من چرا نمیمیرم سردار؟ سکوت. آذرک به فاخته اشاره میکند و فاخته به زنی از زنانش. زن برمیخیزد، دست دخترک را میگیرد و در گوشهای مینشاند. یک سردار: چشمهای این دخترک کار تو بوده جوزک؟ جوزک: شاهکار استادیست که باید شاگردیاش کرد! چشمها بیفروغ شده، با این همه اثری از میل داغ بر چهره نیست. فاصله چشمها و میل به ریاضی محاسبه شده. دخترک: نابینایی من، هنر شکنجه نیست آقا، مادرم این جهان تاریک به من سپرد و خود از پیام رفت.