این مطلبی است که خیلی بعد از اینها میتوانم بگویم. درباره خواهرم است... روزی که من و تو هر دو پیر شدیم... فقط در چنان روزی خواهم توانست آن را بر زبان بیاورم... من اول باور نکردم، ولی کمکم شکی به دلم راه یافت. شکی که هنوز هم مثل گرگی دندان در قلبم فرو کرده... این مطلب بسی ترسناکتر و دردناکتر از مطلب اولی بود، چه، مانع از این میشد که بروم به پاهای خواهرم بیفتم، بگریم و برای درگذشتن از شرطی که پیش پای تو گذاشته بود،دست به دامانش بشوم...