میبینی؟ یک ماه از عمرش گذشته بود که یکساله به نظر میرسید. سه ساله شد، آرزوی میدان کرد. پنج ساله شد، دل شیرمردان را داشت. ده ساله شد در این سرزمین کسی یارای نبرد با او را نداشت. در پی اسبان میدوید. دم اسب را به پشت میگرفت و نگهش میداشت. و اکنون نزد من آمده است و میگوید پدر من کیست؟ و چرا نام پدرش را از او پنهان میکنم؟ به نظر تو چه بگویم؟...